عقربه ساعت 5:30 دقیقه صبح را نشان میداد،از خواب بیدار شدم و حس عجیبی داشتم.2021/8/15 در این روز هم خوشحال بودن و هم غمگین،خوشحال بخاطرراینکه اخرین روز امتحانات مکتب ما بود و غمگین بخاطر این که چرا اینقدر زود تمام شد.دیگر بر چند مدت همصنفی ها و معلمان خود را دیده نمیتوانم.اما بی خبر از آنکه آن روز آخرین دیدار ما بود.با سقوط کامل افغانستان به دست طالبان تمام آرزو ها و اهداف من ازبین رفت در آن روز وقتی ازمکتب به طرف خانه می آمدم،بخاطر نداشتن پول با پای پیاده تقریبا نیم ساعت راه رفتم تا اینکه بلاخره کم کم به خانه نزدیک شدم.در نزدیکی خانه ما پیر مردی به نام کاکا حسن مهربان دوکان خوراکه فروشی داشت،من نزد کاکا حسن رفتم تا چند لحضه همراه اش قصه کنم،که ناگهان بعد از من یک خانم با چهره بسیار ترسیده وارد دوکان شده گفت برایم یک بوتل آب بدهید،من از خانم تا اینکه کاکا حسن آب را برای آن خانم بدهد پرسیدم چرا خاله جان چی شده،چرا اینقدر ترسیدی،جواب داد باز طالبا آمده چون تازه از مکتب آمده بودم خیلی خسته اما شنیدن این خبرکه طالبان تمام افغانستان را تحت کنترول خودشان قرار داده خیلی جگر خون شدم وبا چشم پر از آشک به طرف خانه رفتم،وقتی ام البنین خواهرم مرا در آن حالت دید گفت آمنه چرا چی شده توره من گفتم طالبا آمده هر دوی ما خیلی ترسیده بودیم.من به این فکر میکردم که اگر طالبان تمام دست آورد های ملی و بین المللی من را که با تحمل هزاران مشکل و زحمات خیلی زیاد به دست آوردم،پیدا کنند نه تنهاکه آنها را از بین میبرن بلکه زندگی من و تمام اعضای خانواده ام در خطر قرار خواهد گرفت.و چون من یک دختر استم،دیگر نمیگذارد،درس بخوانم،ورزش کنم و در اجتماع فعالیت داشته باشم.
2021/8/15 این روز را در تمام عمر خود فراموش کرده نمیتوانم،چون چون افغاستان به دست طالبان سقوط کرد،و من در این روز تبدیل به جسمی شدم که روح در تن ام وجود نداشت.با سقوط کامل افغانستان به دست طالبان ارتباط من با پدر و مادرم قطع شد،نمیدانستم،چی کار کنم،هزاران بار آرزو کردم ای کاش امروز پدر و مادرم در کنارم میبودن،بعد از سپری شدن دو روز با اینکه امیدی نداشتم،اما بازهم برای رفتن به مکتب آماده شدم،جیب لباس های مکتب ام را دیدم هیچ پولی ندارم،و کاملا خالی است.به بایسکل که داشتم به طرف مکتب روان شدم،آن هم در دومین روزی که طالبان آمده بودند لحضه ای که طالبان بایسکل ام را گرفتن و رفتار خیلی زشت را که با من داشتن برایم گفتن تو دختر استی،چرا بایسکل رانی میکنی،بایسکل فقط برای بچه ها است،و دخترانمیتواند از آن استفاده کند و درس همم خوانده نمیتواند و باید در خانه باشن هیچ فراموش کرده نمیتوانم،بایسکل مرا برایم دوباره پس نداد،خیلی جگر خون شدم و با چشمان پراز آشک به طرف مکتب رفتم،وقتی مکتب رفتم دروازه مکتب ما بسته بود،بد ترین روزی که در زندگی ام داشتم،خیلی ناامید شده بودم و دوباره به خانه رفتم.
به تاریخ 2021/8/20 درراین روز صبح وقت زمانیکه همه ما ازخواب بیدار شده بودیم،ام البنین خواهرم که یک سال از من بزرگ تر است،گفت آمنه جان و علی رضا جان آماده شوید،که میرویم.من برادرم بدون اینکه چیزی بپرسیم برای رفتن آماده شدیم،ساعت 7 صبح بود،هیچ پولی هم نداشتیم،خواهرم 400 افغانی از همسایه قرض کرد،وقت سرک عمومی رسیدیم و سوار تاکسی شدیم،من پرسیدم خواهرجان کجا میرویم،جواب داد میدان هوایی میخواهم برای زنده ماندن از افغانستان خارج شویم.کم کم نزدیک میدان هوایی کابل شده بودیم،صدا های دلخراش از فیر های هوایی طالبان به گوش میرسید،بلاخره میدان هوایی رسیدیم،بیش از ۱۰ هزار نفر در آن جا تجمع کرده بود،مردم قصه ها و روایت های تلخی از طالبان داشتن خیلی ترسیده بودم،و هر لحظه حس میکردم،یکی از این مرمی ها به من اثابت خواهد کرد،ساعت 4 بعداز ظهر شد،و هنوز هم موفق نشدیم خود را به نیرو های خارجی برسانیم،نا چار با شکم گرسنه و حالت خیلی خراب دوباره طرف خانه رفتیم.تا اینکه بلاخره به تاریخ 2021/8/24 برای شوهر خواهرم که قبلا با ایتالیا یی ها کار کرده بود،و فقط برای خودش و فامیل اش دعوت نامه روان کرده بود،که در این دعوت نامه نام چهار نفر بود،خواهرم به دو طفل اش و شوهر اش.
آما این بار با اراده قویتر از بار اول من،ام البنین و علی رضا برادر کوچک ام برای رفتن به میدان هوایی کابل آماده شدیم.من سه چیزی که واقعا خیلی زیاد دوست شان دارم،با خودم گرفتم.1 تمام دست آورد های ملی و بین المللی 2 یونیفورم مکتب
3 لباس کلپ خودم را چون با زحمات و تحمل مشکلات زیاد توانسته بود،این چیز ها را داشته باشم. و ترس از این داشتم که اگر طالبان به دست آورد هایم دست رسی پیدا کند مرا از بین خواهد برد.
ساعت دستی که خیلی دوست اش داشتم و همیشه در دستم بود،به طرف عقربه اش نگاه کردم،2:45 دقیقه شب را نشان میداد ما طرف میدان هوایی حرکت کردیم و باز هم مثل بار اول که من با ام البنین و علی رضا به میدان هوایی آمده بودیم،صدا های وحشت ناک از ناله و فریاد مردم به گوش میرسید،و فیر های هوای که از طرف طالبان و نیرو های قطعه صفر یک به طرف مردم عام صورت میگرفت.خیلی یک جمعیت بزرگ از آنسان ها که بیشتر از 10 هزار نفر بود برای نجات جان شان در آنجا تجمع کرده بودن.ما کوشش میکردیم خودمان را به نیروهای خارجی برسانیم،اما نه هر باری که چند قدم پیش تر میرفتیم،نیرو های قطعه صفر یک بالای مردم فیر میکردن بخاطر اینکه مردم از هم پراکنده شون.
و همین طور تمام دروازه های که وردی که به میدان راه داشت،خیلی وضعیت وحشتناک بود،هیچ وقت از ذهنم پاک نمیشود،خانمی که دوطفل کوچک اش در همان وضعیت کشته شد،یگانه امید که برای بیرون شدن از افغانستان داشتیم،دروازه وردی کمپ باران که به میدان هوایی راه داشت،و مسولیت آن را طالبان به عهده داشت.ساعت را نگاه کردم 11:30 دقیقه شده بود،و ما به طرف دروازه کمپ باران رفتیم،یکبار پشت سر خود را دیدم،که علی رضا برادر کوچک ام نبود،ما همدیگر خود را گم کردیم،ام البنین با گلو پراز بغص گفت آمنه بیا ما پیش برویم،علی رضا با فامیل خواهر ما یکجا است،میاین.من چون خیلی گرسنه شده بودم،دیگر توان راه رفتن را نداشتم.طالبان وحشی با رفتار زشت که همراه مردم داشت،لت و کوب میکرد،برای اینکه مردم آنجا را تخلیه کنند،فیر های هوایی میکرد،زنان را با شلاق میزد،درد آور ترین لحظه های زندگی من همان روز بود.خیلی رنج میبردم،از اینکه برای زنده ماندن خود چنین وضیعت های خراب را متحمل شدم.خوب بلاخره من و ام البنین موفق شدیم خود را به نیرو های خارجی برسانیم،دقیقا خوب یادم است،که میخواستم اسناد خود را به آنها نشان بدهم،که بخاطر بیروبار زیاد بوت پای چپ ام گم شد.پایم خیلی درد داشت،بیحال شده بودم،پیش چشم سیاهی میکرد،دیگر توان و انرژی برای راه رفتن نداشتم تا اینکه از من ام البنین پرسیدن کدام کشور میروید،چون در وضعیت خراب بودیم،خواهرم گفت ایتالیا افسران ایتالیایی ما را پهلوی مهاجرین بردن و بیش از 60تن از مهاجرین را توسط یک موتر ملی بس به کمپ انتقال دادن،و من هنوز هم چیزی برای پوشیدن پیدا نکردم،وقتی به طرف مردم داخل کمپ نگاه میکردم،مردم با چهره بسیار خسته و غمگین در هر گوشه و کناری نشسته بودن،بلاخره شب شد و زمان غذا خوردن رسید،چون من برای اولین بار بود،که غذای ایتالیایی میخوردم اصلا به خوردن اش عادت نداشتم،چندان خوش مزه نبود،در ختم غذا خوردن وقتی خواستم آشغال ها را داخل سطل کثافت بندازم،دیدن داخل سطل یک دانه بوت است،خیلی خوش شدم آن را پوشیده و آشغال ها را داخل سطل کثافت نداختم و دوباره پیش خواهرم برگشتم،ساعت 11 شب شده بود،هر قدر کوشش کردم،خوابم نبرد،هر لحظه کابوس میدیدم،تمام اتفاقات خراب و دل خراش که روز رخ داده
بود،یادم می آمد،شلاق زدن زنان و دخترا،لت و کوب بیش از حد مردان،فیر های هوایی،و غیره.
شب تا صبح خوابم نبرد،تشویش برادر کوچک و فامیل خواهرم را داشتم،هیچ چیز نمیفهمیدم،از وضعیت آنها آگاهی نداشتم.پیش هر سرباز ايتاليا رفتم،که برای ما کمک کند تا آنها را داخل بیاوریم،هیچ به حرف ما گوش نمیداد.بلاخره صبح ساعت ساعت 11 قبل از ظهریکی از سربازان ایتالیایی آمد و گفت اسم کسانی را که میخوانم،پرواز دارن که در آن جمع اسم من و ام البنین هم بود،شروع به گریه کدرم،حالت روحی و روانی من اصلا خوب نبود،بعد از کوشش های خیلی زیاد و به کمک یکی از سربازان ایتالیایی توانستیم،پرواز خود را به تعویق بندازیم.این دو روز که در کمپ مهاجرین ایتالیایی ها در کابل بودیم،مانند دو هفته برایم سپری شد،پیش تمام سربازان ایتالیایی ها رفتم بخاطر اینکه فامیل خواهرم و برادر کوچک خود را داخل کمپ بیاورم،باز هم مثل روز گذشته اصلا به حرف ما گوش نمیداد و فقط میگفت منتظر باشید.تا اینکه بلاخره ساعت 5 بعد از ظهر شد،و آنها داخل آمدن وقتی به طرف چهره شان نگاه کردم، تمام شان خاک آلود شده بودن دو طفل خواهرم که هر کدام شان 3 ساله،1 ساله و برادر کوچک ام که 11 ساله بود بسیار خسته به نظر میرسیدن،دو روز را بدون اینکه هیچ چیز بخورند و بنوشند بسیاربه یک وضعیت خراب و سخت سپری کرده بودن،بعداز غذا خوردن آن شب که ساعت تقریبا ده شب شده بود،یکی از سربازان ایتالیایی آمد و برای مهاجرین گفت ساعت 2:30 دقیقه شب برای رفتن آماده باشید.
همه برای رفتن آماده میشد،تا اینکه بلاخره ساعت 3 شب شد و طیاره پرواز کرد. همزمان با پرواز کردن طیاره نفسی عمیقی کشیدم و گفتم خدایا شکرت.
بیش از 150 تن داخل یکی از طیاره های نظامی کشور ایتالیا دین چنین حالت برایم خیلی دشوار بود،از کابل وقت به قندهار رسیدیم،به گفته مسولین طیاره در ولایت قندهار جنگ شدید طالبا جریان داشت،وبرای چند ثانیه کنترول طیاره برای پیلوت مشکل شده بود،چون طالبان همزمان با جنگ شان در ولایت قندهار حملات هوایی را انجام میدادن،خیلی زیاد ترسیده بود،و فکر میکردم،طیاره در حال سقوط است.
7 ساعت پرواز داخل طیاره نظامی مانند 7 روز برایم سپری شد.لحظه ای در فکر فرو رفتم و باز کابوس دیدم،ظلم و ستم که طالبان در میدان هوایی بالای مردم میکرد.شلاق زدن زنان توسط طالبان و شلاق های که به من اثابت کرده بود،و تمام بدن آن کبود،کبود شده بود.ساعت 8:15 دقیقه صبح شده بود،که به کشور پاکستان رسیدیم و برای نیم ساعت بیشتر طیاره نشست کرد.هوای داخل طیاره خیلی گرم بود،به مشکل تحمل میکردم.و همچنان زمانیکه طیاره دوباره پرواز کرد،و به کویت رسیدیم،که خوشبختانه مسافرین را به طیاره دیگر انتقال دادند،نسبتا راحت تر از طیاره نظامی بود.
بلاخره به تاریخ 2021/8/28 به روم پایتخت کشور ایتالیایی رسیدیم.مدت بیشتراز یک هفته در کمپ مهاجرین بودیم،این یک هفته مانند 7 ماه برایم سپری شد.چون ازپدر و مادرم دور بودم، زمانیکه هر شب میخوابیدم،درخواب کابوس میدیدم،طالبان وحشی با ظلم و ستم که در میدان هوایی کابل بالای مردم میکرد،یادم می آمد.وضعیت روحی و روانی من خیلی خراب بود،نه تنها از من بلکه از تمام مهاجرین به شمول خواهرم ام البنین و علی رضا برادر کوچک ام. مسولین بعد از مدت یک هفته انتقال دادن مهاجرین را به نقاط مختلف کشور ایتالیا شروع کردن.و فعلا ما در شهر Abriola استیم.خیلی دلم برای خانواده،همصنفی های مکتب،معلمان و تمامی دوستانم تنگ شده و بسیار پشت شا دیق شدم.ساعت 4 بعد از ظهر بود،تاریخ 2021/9/28 زمانیکه از قدم زدن در بیرون برگشتم به اطاق خود سری زدم به صفحات مجازی که متاسفانه از شهادت استاد مهربانم با خبر شدم،این اتفاق براین غیر قابل باور بود ،طالبان وحشی جان استادم را گرفتن،و کشتن اش با خودم گفتم گناه ما جوانان چیست،که این طالبان وحشی ما را نمیماند که زندگی کنیم.آیا گناه ما این است،که درس میخوانیم و ورزش میکنیم.
یگانه استاد مهربانم توسط طالبان از بین برده شد و جان شیرین اش را از دست داد.فعلا تقریبا نزدیک به یک و نیم ماه میشود،از افغانستان برای زنده ماندن خود خارج شدم،دراین مدت توانستم فقط سه بار با پدر جان خود ارتباط تلفنی برقرار کنم.
میخواهم به نمایندگی از تمام خانم های ورزشکار افغانستانی از تمام کشور های که در این شرایط سخت در کنار مردم افغانستان و بخصوصی خانم های افغان ایستاد شدن و برای ما کمک کرد،از عمق قلب سپاس گذاری کنم.
مخاطبین عزیز
من 15 ساله استم،آرزو ها و اهداف زیادی دارم،و فعلا از خانواده خود دور استم،من و خانواده ام به کمک تک تک تان نیاز مند استیم،لطفا مرا به خانواده ام برسانید. آمریکا یکی از کشور های است،که از صنف سوم مکتب تا حالا علاقمند تحصیل و زندگی در آن استم.از رئیس جمهور آمریکا آقای جوبایدن و تمامی نهاد های مسول خواهش میکنم،لطفا به من کمک کنید.
#آمنه باتوری ورزشکار و فعال مدنی